چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

به بهانه تولد استاد بهرام بیضایی

چه کسی باد را در بند کرده است؟

هیچ کس!

پرنده اگر باشی پایبند دانه‌ای یا فریفته ی دامی، کُشته به تیر کمانداری یا لقمه‌ای در دهانِ جگرخواری.

باد باش و پرنده مباش...


بهرام_بیضایی



پنجم دی زادروز استاد بیضایی مبارک

خرمشهر

یک مسافرت کوتاه به خرمشهر داشتم شهری مظلوم و آرام - هنوز جای گلوله ها روی دیوا هایشهر هست، هنوز هم-

چه صبوراند مردم این دیار و کم توقع، بسیار بسیار بسیار مهمان نواز و خوش رو...

گاهی در خیابان راه می رویم آنقدر مغرور و طلبکاریم که انگار ارث پدری را از دیگران طلبداریم؛

 این مردم مال و جانشان را سپر بلای ایران کردند و بعد از سالها هنوز که هنوزه شهرشانآباد نشده،

کوچه های خاکی و خانه هایی جنگ زده داره اما مردمی دل گرم و صمیمی که پذیرایآدم هایی هستند که از شهرشان گذر میکنند،

 بدون شارلاتان بازی! بدون جنس بنجل و مانده وگران انداختن به مسافران! شب هایی زنده - از این روز هاش خبر ندارم -

دلم میگیرد از این همه ظلم...از این که دبه به دست بگردند دنبال آب یا بمانند در صف های طولانی، 

وقتی یاد سال تحویل اونسال تو خرمشهر می افتم هر جرعه آب مثل زهر از گلوم پایین میره...

در زمانی که شاید در مقابل جور حکومت کاری از دستمان برنیاید!  شاید شاید با درست مصرف کردن آب قدمی کوچکی برداشت...


پ.ن:-و من سخت معتقد هستم که می شود ریشه ی ظلم را خشکاند که تا مظلوم نباشد ظالم جراتِ ظلم ندارد!!-




عهد

آمد!


همان روز که سالهاست متنظرش بودیم!

شاید هم تنها من 

منِ تنها...

منتظر و چشم بر آسمان 

تا که ببارد

اگر قرن ها بگذرد و باد ها هم نامی از من و تو نبرند

اگر سالها بگذرند و  عهد تو را زمانه یاد نیاورد

و حتی اگر نفرت رنگ ببازد از سرما

باز تو 

همین یک روز را 

همین یک روز را

همین یک روز را به من بدهکار خواهی ماند

تا همیشه ی عالم 

تا همیشه ی روز ها

تا همیشه ی زمستانها

تا همیشه ی تمامِ روز هایِ برفی

تمام عهدها شرمسار رد قدم های امروز من خواهند ماند...



پ.ن: نبودن و بودن چه اهمتی دارد وقتی تو مهم ترین روزت را ادا نکرده روزه شکستی...



پ.ن: برف خواب از چشمش ربود و تن به سرما زده رنجور از هرچه برف "تنها" آمد به سرزمینی که من چشم به راهش بودم و خوابید ، آرام...


بداهه ی بداهه 

مریم 

٨بهمن ٩٦

حکومت ها...!

از آن‌جا که حکومت‌های فردی، معمولاً قشری از فاسدترین و سودجوترین افراد جامعه را به گرد خود متبلور می‌کند که جز سوء استفاده از قدرت هدفی ندارند، سانسور حصاری می‌شود که توده‌های مردم را از عمق فساد گروه حاکمه، از کشف ارقام نجومی غارت و چپاول ثروت‌های ملّی و از درک اسراری که در پس پرده‌های فرو افکنده و درهای بسته می‌گذرد بی‌خبر نگه می‌دارد.ــ این توجیه که پاره‌یی از لب‌ها را برای آن‌که دکه‌ی آزادی جامعه باز بماند می‌دوزیم، توجیه خررنگ‌کنی بیش نیست. زیرا وقتی که «جزئی از یک ملّت» نتواند آن‌چه را که در فکر و اندیشه‌ی جست‌وجوگر یا سازنده‌اش گذشته است به آزادی بیان کند، دیگر «آزادی کُل آن ملّت» حرف مفتی بیش نخواهد بود. و این موضوعی خنده‌آور است که معمولاً «دولت‌ها» همه میهن‌پرست و طرفدار آزادی هستند و «ملّت‌ها» همه دشمن آزادی و میهن خویش!




احمد شاملو | سخن سردبیر، ایرانشهر، شماره طلیعه، ۱۳۵۷ | با دوستان ــ خوشه، شماره‌ی ۴۸، بهمن‌ماه ۱۳۴۶ |وبسایت رسمیاحمد شاملو



 ■ www.shamlou.org ■

شعری از نزار قبانی

اگر روزی با مردی رو به رو شوی

که بتواند ذره ذره تو را به شعر تبدیل کند

و تار مویی از گیسوانت را به شعر تبدیل کند،

مردی که قادر باشد چون من

وادارت کند

با شعر غسل کنی

با شعر سرمه بکشی 

و با شعر شانه کنی

از تو می خواهم:

"در رفتن با او تردید نکن"

مهم این نیست 

که متعلق به من باشی 

مهم این نیست

که متعلق به او باشی

مهم این است

که متعلق به شعر باشی


نزار قبانی | از کتاب صدنامه‌ی عاشقانه


خانه ام...!

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز 
هر طرف می سوزد این آتش 
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود 
من به هر سو می دوم گریان 
در لهیب آتش پُر دود 
وز میان خنده هایم تلخ 
و خروش گریه ام ناشاد 
از دورن خسته ی سوزان 
می کنم فریاد ، ای فریاد، ای فریاد! 
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم 
همچنان می سوزد این آتش 
نقشهایی را که من بستم به خون دل 
بر سر و چشم در و دیوار 
در شب رسوای بی ساحل 
وای بر من ، سوزد و سوزد 
غنچه هایی را که پروردم به دشواری 
در دهان گود گلدانها 
روزهای سخت بیماری 
از فراز بامهاشان، شاد 
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب 
بر منِ آتش به جان ناظر 
در پناه این مشبَک شب 
من به هر سو می دوم ، 
گریان ازین بیداد 
می کنم فریاد ، ای فریاد، ای فریاد! 
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش 
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان 
و آنچه دارد منظر و ایوان 
من به دستان پر از تاول 
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود 
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود 
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر 
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر 
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب 
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

در پس آینه...

کاش میشد دل را کَند و به گوشه ای انداخت، کاش این همه زمزمه نبود

کاش دنیا خالی از کلمات بود 

صامت...

بیرنگ 

بی آدم ها 

چیزی شبیه هیچ

خودم تنها!

من باشم و تاریخ 

من و مانده هایِ شعر های کهن! که بوی نا نمیدهد، سرشار اند برای قرن ها ماندگار اند

***

روز اول من باشم و نظامی

مستی به نخست باده سخت است 

افتادن نا فتاده سخت است!

سخت است آی مَردم سخت است!

که این همان حکایت مکرری است که از هر زبان میشنوم نا مکرر است؛ سخت؛( گاهی واژه ی "سختِ " آمده در تاریخ بیهقی را بیش از خودِ داستان دوست دارم!)


جرم دل عذر خواه من چیست

جز دوستیت گناه من چیست؟!

جز دوستی اش گناهِ من چیست؟! 

هر چند خدا داند که حافظ را غرض چیست!


روز دوم من باشم و سعدی 

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است 

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

آخر در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟! 

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی!

آخ! 

آبگینه ی دلم

در حضور روشن نگاهِ تو

گرمِ گرم

همچو ظهر بی قرار و پُر تپش!!

(که ماند چشم به راهِ یک سلام)


و روز ها و روز ها من باشم و حافظ 


طمع خام بین ! 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است!

هِه! 

از رقیبان...

همه چیز را نهفتنم هوس است!


عاشق چه کند گر نکِشد بارِ ملامت

با هیچ دلاور، 

با هیچ هیچ هیچ دلاوری

سپرِ تیرِ قضا نیست!

دریا دلی باید جست در این روزگار

که دلیری سر آمده ! 

***

این دکمه های لمسیِ بی احساس را نمیخواهم!

کاغذ و قلم میخواهم آنقدر که سرانگشت هام درد بگیرند از فشار قلم بر دفتر،

می خواهم معشوق که رفت همه ی دست نوشته ها را بسوزانم !! 

بشینم به دیدنِ  سالها حرف و درد و عاشقی که کلمه به کلمه دود میشوند؛ و تکه ای از قلب را داغ میکُنند و می کَنَند ، آن قسمتِ دل که هرگز در هیچ عالَمی ترمیم ندارد به هیچ مرحمی - من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود!

مانده ام در پسین زندگانیِ جاوید! جوابِ خدا چیست وقتی بپرسم: 

مگر نگفتی به رستاخیزی نو زنده ات میکنم؟! پس کجاست آن تکه از دلم که لابه لای دفتر هام سوزانده شد؟! 

میدانم! هیچ ندارد که اگر تمام بهشت اش را هم به غرامت دهد باز هم جایش را پُر نخواهد کرد...! 

که من یک تَن ام کوچک به وُسعِ زمان مجنون شده! چند بهشت به تمامی باید باشد که او غرامت دهد؟ که عاشقان راستین بسیار اند و با خاکِ کوی دوست به فردوس ننگرند!! و این دلتنگی تا ابد با آدم است از آدم با سنگ نوشته هایش تا من و دست نوشته هایم.

در روز های پُر از خشم و نفرت

در روزهای اهتزاز پرچمِ اسلام که به خونخواهیِ عدالت  سر میبُرند از کودکانِ در حصر!

در روز های فساد و فقر و فحشا و ظلم های صلواتی ها و رجایی شهر ها! 

روز هایی که مردانی شریف جانِ عزیز تسلیم خاک میکنند بی اراده و به ناگهان،

در روز هایی که پسرِ مظلومم کودکِ کار است، در روز هایی که عشق دستمالیِ کودکانِ هوس شده!

در ننگ وار روزگاری چُنین سیاه

میشود آیا زیست آن هم با قلبی که یک تکه ندارد؟! 

قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟


صبر و امید دست به دستِ هم رفتند! با تو که آخرین لبخندِ پنهان بر لبم بودی ! مثل تو بی خداحافظی! 

و من ماندام و دنیا دنیا بیقراری...


دیگر پای رفتن ندارم 

چشمْ ترسیده 

دلْ ترسیده 

من نه آنم که بودم!

دیروز: "کودکی اسیرِ دل "

امروز من کُهن سالم و جانم به اثیری سرگردان است میانِ این گنگْ آدمان!!

 میپرم! از این زمان به آن زمان! از این زبان به آن زبان؛  بر سایفن و تلگرام و نِت "ک " چشم میبندم ! ناگهان در دژِ مندیش چشم باز میکنم  و در همه کار نیمه! کتاب هام نیمه خوانده ! سازِ منتظر به مظرابم! و اسفندیارم که در ابتدای خان مانده و اگر به نوشتن من باشد این گونه! هرگز خواهران از رویین دژ رهایی نخواهند یافت! منصور که نیَم! بوسهل نباشم به بدی...؟! با این همه کارِ نیمه تمام!


 خشم و درد است که میخورم کاسه کاسه!! و سکوت را دلی باید که دل من از آن دست نیست!کوچک است ، تاب ندارد بی مِهری را، ظلم را، غم را...

من نه این ماسک های لبخند به صورتم که دلم آتشفشانی است از غم و خشم ! 

ای نامردمان مردم!

آی که من زنم 

لطیفم 

حساسم 

حریرم  

چه میکنید با جانم؟ 

کجاست شهرِ مَحبت؟ کجاست شهر صلح؟ کجاست آشتی و یک رنگی؟ کجاست شهری که دل ببازم به صداقت کلامی؟ تکیه کنم به کوهی که تمامی غرور نباشد! دل ببندم به چشم هایی که پُر فریب نباشد؟ کجاست شهرِ آزادی؟ که پرچمِ گیسو به باد بسپارم؟!کجاست شهری که زن ، زن باشد با لبخند و مِهر و بوسه؟


آن روز که آفرید مرا، ملول می شدم  از نفس فرشتگان!کجاست تا ببیند قال و مقال آدمیان چه میکند با دلِ چو بید لرزانِ من؟ 


بار ها گفته ام و بار دگر میگویم 

که من دل شده این ره نه به خود میپویم 

در پس آینه "طوطی صفتم " داشته اند 

انچه استاد ازل گفت بگو میگویم!


٤ - مرداد - ٩٥