چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

حَمَلَهَا الْإِنْسان..!

خسته ام از انسان بودن!

کاش ابر بودم سبک و سفید و رها...

کاش درخت!بودم سبز و افراشته و رها...

کاش باد بودم مسافر و پر خاطره و رها...

کاش خاک بودم با وقار و ساکت و آزاد...

کاش بهار بودم سبز و خرم و پر شکوفه...

کاش پاییز بودم طلایی و سرخ و پر مِهر...

کاش زمستان بودم سرد و ساکت و سفید و مظلوم...!

کاش تابستان بودم پر ثمر و گرم و طولانی...

***


کاش...

پروانه بودم،نسیم،پرنده،باران...

رها،رها،رها...

آسمان بودم کاش، آبی و گسترده و بی دریغ...

آینۀ آسمان بودم کاش،دریا، مواج و زنده و بخشنده...

انسان بودن رنج دارد،تب دارد،سختی دارد...!

 

باید کوه باشی همان هنگام که دریایی،همان زمان که غروبی،همان زمان که سردی.برفی...

باید سرخ باشی همان لحظه که زردی،سنگ باشی همان لحظه که ابری و باران های همه دنیا در چشمهات نشسته، همان زمان که همۀ غروب های دنیا دلت را تسخیر کرده، باید باشی همان لحظه که می خواهی گم باشی...!

وای که چه سخت است این رسالت انسانی...

***

این خانۀ بی در که جز تو میهمانی ندارد، و تحفۀ تو جز عشق چه خواهد بودن؟!!

و عشق جز همۀ هستی چه خواهد بودن؟جز رنج و آسان؟جز سرخ و سپید؟جز سنگ و شیشه؟و چه دلی باید تا این بار گران بردارد...

***

رستم دستان می خواهد!!

منِ شیشه ای کجا و زور رستم وار کجا! که من آدم نشدم و بار امانت به من دادند،کاش حوا هم حق رای دشت!!بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز!!

***


***

کاش یکی بودم،نه این همه.

حسودیم می شود به آزادیِ پروانه ها و شادابی بهاران حتی به حماقت فرشته گان!

چه کنم که این ازلی-ابدی را به من دادند و پایانی نیست بر این قصۀ تکراری دل که: ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست/ آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام...

که انسان ندانسته قبول کرد و ندانست که این دریا چه موج خون فشان دارد و هنوز بر سر این حماقت بلی مانده و فکر می کند این که دارد گنج است:گنج غم عشق!!و غیرت مندانانه پای آن ایستاده!!

کاش نظر مرا هم می پرسیدند بعد امانتی را که کوهها هم از پسش بر نمی آیند بر دل نازک زنانۀ من می گذاشتند...!!

که خسته ام از انسان بودن،همۀ زمین و آسمان و کائنات بودن...!

کاش  ماه بودم تا همه دریای وجودت بی امان به سمت من سرازیر!!بود...(بخت آینه باشدم اگر...)

***

می خواهم تا آخر دنیا بگویم آنقدر که قطره ای از دریای احساسم کلمات را تر کند!!



کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است (فروغ)


خداوند در آیه 72 سوره احزاب می فرماید:«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبال فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسان إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولا: ما به تمام آسمان ها و کوه ها و زمین عرض امانت کرده ایم و آن ها از قبول و حمل آن سرباز زدند و از تحمل آن شانه خالی کردند. ولی انسان چون ناتوان و نادان بود؛ آن را پذیرفت»(نادانی به معنی نداشتن تصور از این که چه مسئولیت سنگینی دارد در جمله به کار رفته)



نظرات 1 + ارسال نظر
اکبری چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 14:53 http://http://azar9.blogfa.com/

سلام
از ته دل نوشتید...از ته دل خوندم...
چقدر حرف دلمون شبیه هم بود.من هم گاهی به این فکر میکنم که چرا باید سر عهدی باشیم که پدرمان شاید در اثر جوگیر شدن داده !

وقتی اینو خوندم
این خانۀ بی در که جز تو میهمانی ندارد، و تحفۀ تو جز عشق چه خواهد بودن؟!!
حس کردم شاید مهمانی ناخوانده ام .در این صورت منو ببخشید...

سلام ممنون از نظرتون...
ناخوانده نیستید مهمان حبیب خداست

خانۀ بی در کجاست؟

وقتی شیطان دید خداوند مدتها وقت صرف کرده برای انسان و آن را در اتاقی با چند محافظ گذاشته!! شیطونیش گل کرد یا شایدم شیطون رفت تو جلدش که بره و ببینه انسان چیه و چجوره...
...
وارد اتاق شد و بالا و پایین و چپ و راست انسان چیزی نداشت که خاص باشه،پس از راه دهان وارد بدن انسان شد تا نقاط قوت و ضعف اون و پیدا کنه شکم و شهوت نقاط ضعف بودند...

و خانۀ ای دید بی در بی راه ورود و خروج
خانه ای که جز خدا میهمانی ندارد و تهفۀ خدایم برای من جز عشق چه خواهد بودن...
و دل دیوانه ام کز ازل تا به ابد عاشق رفت دلبسته شد به چشمانی که آسمان گوشۀ کوچکی از بیکرانگی اش است..
این را برای خانم اکبری نوشتم!! اصل این داستان کامل و البته زیباتر در مرصادالعباد آمده...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.