چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

در پس آینه...

کاش میشد دل را کَند و به گوشه ای انداخت، کاش این همه زمزمه نبود

کاش دنیا خالی از کلمات بود 

صامت...

بیرنگ 

بی آدم ها 

چیزی شبیه هیچ

خودم تنها!

من باشم و تاریخ 

من و مانده هایِ شعر های کهن! که بوی نا نمیدهد، سرشار اند برای قرن ها ماندگار اند

***

روز اول من باشم و نظامی

مستی به نخست باده سخت است 

افتادن نا فتاده سخت است!

سخت است آی مَردم سخت است!

که این همان حکایت مکرری است که از هر زبان میشنوم نا مکرر است؛ سخت؛( گاهی واژه ی "سختِ " آمده در تاریخ بیهقی را بیش از خودِ داستان دوست دارم!)


جرم دل عذر خواه من چیست

جز دوستیت گناه من چیست؟!

جز دوستی اش گناهِ من چیست؟! 

هر چند خدا داند که حافظ را غرض چیست!


روز دوم من باشم و سعدی 

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است 

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

آخر در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟! 

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی!

آخ! 

آبگینه ی دلم

در حضور روشن نگاهِ تو

گرمِ گرم

همچو ظهر بی قرار و پُر تپش!!

(که ماند چشم به راهِ یک سلام)


و روز ها و روز ها من باشم و حافظ 


طمع خام بین ! 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است!

هِه! 

از رقیبان...

همه چیز را نهفتنم هوس است!


عاشق چه کند گر نکِشد بارِ ملامت

با هیچ دلاور، 

با هیچ هیچ هیچ دلاوری

سپرِ تیرِ قضا نیست!

دریا دلی باید جست در این روزگار

که دلیری سر آمده ! 

***

این دکمه های لمسیِ بی احساس را نمیخواهم!

کاغذ و قلم میخواهم آنقدر که سرانگشت هام درد بگیرند از فشار قلم بر دفتر،

می خواهم معشوق که رفت همه ی دست نوشته ها را بسوزانم !! 

بشینم به دیدنِ  سالها حرف و درد و عاشقی که کلمه به کلمه دود میشوند؛ و تکه ای از قلب را داغ میکُنند و می کَنَند ، آن قسمتِ دل که هرگز در هیچ عالَمی ترمیم ندارد به هیچ مرحمی - من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود!

مانده ام در پسین زندگانیِ جاوید! جوابِ خدا چیست وقتی بپرسم: 

مگر نگفتی به رستاخیزی نو زنده ات میکنم؟! پس کجاست آن تکه از دلم که لابه لای دفتر هام سوزانده شد؟! 

میدانم! هیچ ندارد که اگر تمام بهشت اش را هم به غرامت دهد باز هم جایش را پُر نخواهد کرد...! 

که من یک تَن ام کوچک به وُسعِ زمان مجنون شده! چند بهشت به تمامی باید باشد که او غرامت دهد؟ که عاشقان راستین بسیار اند و با خاکِ کوی دوست به فردوس ننگرند!! و این دلتنگی تا ابد با آدم است از آدم با سنگ نوشته هایش تا من و دست نوشته هایم.

در روز های پُر از خشم و نفرت

در روزهای اهتزاز پرچمِ اسلام که به خونخواهیِ عدالت  سر میبُرند از کودکانِ در حصر!

در روز های فساد و فقر و فحشا و ظلم های صلواتی ها و رجایی شهر ها! 

روز هایی که مردانی شریف جانِ عزیز تسلیم خاک میکنند بی اراده و به ناگهان،

در روز هایی که پسرِ مظلومم کودکِ کار است، در روز هایی که عشق دستمالیِ کودکانِ هوس شده!

در ننگ وار روزگاری چُنین سیاه

میشود آیا زیست آن هم با قلبی که یک تکه ندارد؟! 

قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟


صبر و امید دست به دستِ هم رفتند! با تو که آخرین لبخندِ پنهان بر لبم بودی ! مثل تو بی خداحافظی! 

و من ماندام و دنیا دنیا بیقراری...


دیگر پای رفتن ندارم 

چشمْ ترسیده 

دلْ ترسیده 

من نه آنم که بودم!

دیروز: "کودکی اسیرِ دل "

امروز من کُهن سالم و جانم به اثیری سرگردان است میانِ این گنگْ آدمان!!

 میپرم! از این زمان به آن زمان! از این زبان به آن زبان؛  بر سایفن و تلگرام و نِت "ک " چشم میبندم ! ناگهان در دژِ مندیش چشم باز میکنم  و در همه کار نیمه! کتاب هام نیمه خوانده ! سازِ منتظر به مظرابم! و اسفندیارم که در ابتدای خان مانده و اگر به نوشتن من باشد این گونه! هرگز خواهران از رویین دژ رهایی نخواهند یافت! منصور که نیَم! بوسهل نباشم به بدی...؟! با این همه کارِ نیمه تمام!


 خشم و درد است که میخورم کاسه کاسه!! و سکوت را دلی باید که دل من از آن دست نیست!کوچک است ، تاب ندارد بی مِهری را، ظلم را، غم را...

من نه این ماسک های لبخند به صورتم که دلم آتشفشانی است از غم و خشم ! 

ای نامردمان مردم!

آی که من زنم 

لطیفم 

حساسم 

حریرم  

چه میکنید با جانم؟ 

کجاست شهرِ مَحبت؟ کجاست شهر صلح؟ کجاست آشتی و یک رنگی؟ کجاست شهری که دل ببازم به صداقت کلامی؟ تکیه کنم به کوهی که تمامی غرور نباشد! دل ببندم به چشم هایی که پُر فریب نباشد؟ کجاست شهرِ آزادی؟ که پرچمِ گیسو به باد بسپارم؟!کجاست شهری که زن ، زن باشد با لبخند و مِهر و بوسه؟


آن روز که آفرید مرا، ملول می شدم  از نفس فرشتگان!کجاست تا ببیند قال و مقال آدمیان چه میکند با دلِ چو بید لرزانِ من؟ 


بار ها گفته ام و بار دگر میگویم 

که من دل شده این ره نه به خود میپویم 

در پس آینه "طوطی صفتم " داشته اند 

انچه استاد ازل گفت بگو میگویم!


٤ - مرداد - ٩٥ 


هذیان پاییزی

دلتنگم
و چقدر نوشته دارم که با این کلمه شروع میشود
کلمه ی دیگری نیست که در یک کلمه! دلتنگی را شرح دهد؟!
هجومِ تمامِ وابستگی ها بر دلی کوچک، آی! که تحملش کوه میخواهد...
***
باران زده هوا خنک و بوی نم و منْ بی قرار و منتظر، منتظر به آمدنِ کسی شاید غافلگیرانه یادم کند! 
دوست دارم در عبور مردمِ از پشتِ شیشه، یک آشنا ببینم، کسی که ضربانِ قلبم را بالا ببرد!
کسی که رخوتم را از بین ببرد، اما تا آخر شب من و این چشم انتظاری؛ این همنشینِ همیشه! 
تنها میمانیم...
چشم هایم چقدر از دنیا طلبکارند، به اندازه عبور تمام عابران، به اندازه سلامِ تمامِ رهگذران...

قبل تر از دیروز!

چشم هایم از کودکی منتظر اند، 
مادر میداند آن روز بود و دید...!
در غربت دور دست هایِ شهر که بودیم
بوی پیراهن مادر بزرگ تمامِ هستی بود
تمام بهشت و پایان تمام چشم انتظاری ها 
خوشبختی همان دمپاییِ طبی مشکی بود که جلویِ در هال میدیدیم...! این یعنی مادر بزرگ در خانه است...
با چه سرعتی! خودم را به آشپزخانه رساندم!!
( رکوردی بود اگر تایمر داشتم)
و ناگهان دیدنِ خانمِ مُسنِ همسایه آواری شد بر حسِ خوشبتی ام، شاید اولین بار بود که خواستم دنیا نباشد!
و مادر که خوب یادم هست صورتِ ملتهب و خیس اش را پنهان کرد...( کم از من دلتنگ نبود، خوب دانست چه برقلبِ کوچکم گذشت)
چه تلخیِ عمیقِ بی پایانی که بعد این همه سال که هزار بار خودش را، خود واقعی اش را دیده ام و در آغوش کشیده ام هنوز تلخیِ آن نبودن را فراموش نکرده ام...
تلخیِ غربت و انتظار بود...
و حتی آن عطرِ فتوریتی! که تازه آمده بود از فرنگ!
ردش را تا دم در گرفتم باز هم شوقِ دیداری آشنا- نه! این بار باید با احتیاط بروم تا دنیا بر سرم خراب نشود! و اشک مادر را در نیاورم!- آه به خانه ی ما نیامده بود! ردشده بود و رفته بود چند در آن طرف تر!
چقدر چشم هایم و دست هایم و دلم از دنیا طلب دارد...!
***
و امروز چه صبحِ- دمِ ظهرِ!- خنکِ مطبوعی، خورشید کم رمق است ، کم رمق که میشود دیگر به فکر در آوردن چشم هایم نیست! و وقتی از حسِ هجوم خالی میشود دوستش دارم! از ستیزه جویی بیزارم! و خورشید کم رمق هم پای خوبی است برای رفتن به جایی که برگ درخت هایش دارد دو رنگ میشود در آن زمان که منتظری...
اصلاً این هوایِ معتدلِ مطبوع جان میدهد بروی قدم بزنی با کسی که آشناست، به شرط آن که خودش را به ندیدن نزند!
بیاید و هم پا باشد، بهار باشد در پاییز
 غرور،مثل خورشیدِ وسط ظهر تابستان، هر دومان را میسوزاند! خورشید کم رمق را دوست دارم! چون خیال در آوردن چشم هایم را ندارد!

این بار هم بیهوده است، دلتنگی های من پایان ندارد
***
یا اصلاً همه را رها کنی و بروی خانه ی هنگامه پنجره اش را باز کند تو چای و شکلات بخوری و ناخنک بزنی به هرچه روی میز است و او آرام حرف بزند و دود سیگارش را به بیرون فوت کند...
چقدر آرامم در کنارش
هنگامه هم رفته، اولویت هایم را دسته بندی کرد و از شهر غریب کشِ ما رفت- رفته است مشهد- نمیداند این شهر غریب و آشنا سرش نمی شود
که چشم هایم بسیار طلبکارند
و میسوزند از بی خوابی و انتظار و این خورشید های طلبکار...!
دلتنگم، دلتنگِ حسی خوب که واقعی باشد!


٢٧شهریور٩٤
امیدوارم غلط املایی نداشته باشه!
و اگرنه هذیان چکش کاری نمیخواهد!