چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

نظر عمومی!!

من اعتراض دارم به این آمدن ها و رفتن هایِ ناگهانی! به این تند هایی که نرفتم و رفته انگاشتی!
چه میشود که همه چیز از بُعد انسانی خارج میشود؟! جنسی میشود؟ زنانه، مردانه میشود؟!
عاشقانه و معشوقانه میشود؟!!
چه میشود که ناگهان بایک جمله ، چند سطر یک عاشقِ تمام عیار جلوه میکنم؟!
چه میشود که وقتی صادقم و از احساسم پرده برمیدارم تنها چیزی که دیده میشود از من و از کلماتم یک قلب لرزان است؟! 
نه حسی لطیف و شاعرانه؟ 
نه دوستی صادق؟
و نه دوستی ای زلال؟!
نمی شود شعر را زمخت و اداری نوشت! می شود؟! 
وقتی دلت میگیرد و تنها یک مخاطب داری نمشود نوشت:

-آی برادر! 
سلام و ارادت! 
ما دلمان گرفته بود کاش شما بودید دور همی یک حافظی میزدیم تا بلکم بهتر شویم
خواهر کوچک شما م.ی
وسلام!!  -

از دیوانه که انتظار نداری مثل عاقل ها رفتار کند؟!
من شاعرم...!
زبانِ عامیانه نمیدانم!!
همین یک جور را بلدم!

اصلاً ایراد کار کجاست ؟ که برداشت هامان اینقدر خام است، سطحی است.
بعد تو در خفا بیایی و بگویی و به قاضی بروی و نیامده محکوم کنی و بروی؟!( تند هم بروی!) 
آن وقت من را مجبور کنی به قراری نانوشته، که بیایم اینجا و جار بزنم؟!!
این انصاف است؟!
                     نه "دوستِ" من !
آن گونه که دیدی ام نبود
چشم ها را باید شست
که همان لوح ساده ام
که...
من دیگر بار تن به آتش نمی دهم چه اینکه جانی نمانده، و نه دلی که پروای آتشش باشد یا نه...
سوخته آن قلب که در سینه بود و می تپید.( تو هیچ نمیدانی از قلبی که نمانده)
تقصیر من است که زود اهلی میشوم، تقصیر حافظ است که زود گول میخورم!
فکر میکنم هر که زبانش، زبان حافظ باشد دوست است آشناست زبانی مشترک دارد...
اما زبان تا نگاه را فاصله بسیار است که عادت کرده ام هر کسی از ذنِ خود یار من باشد.

چه حسِ بدیست که کسی از تو فرار کند!
 چقدر اعتماد به نفست را می سوزاند!! 
چقدر لال میکند آدم را...
حسی تلخ و ١٠٠٪ که انگار مجبورت کرده اند مثل وزنه با خودت حملش کنی...!!
این سیلیِ کدامین گناهِ نکرده است "دوستِ" من؟!

اگر قرار است همه این طور حس کنند
اگر قرار است همه این طور ببینند
خب همان که لال باشم، بهتر؛
 تقصیر از تو نیست پیله باز کرده بودم بَعدِ سالها و زبانِ مَردم خارج از دنیایم را نمی دانستم!
زبانِ من زبانِ وا گویه هایِ دلی بود که این روز ها عیاری ندارد
که مهر بر جایِ خود نیست
باید برگردم به دنیایِ خودم که تاب ندارم داغِ ننگِ! این جرمِ نکرده را...
تو عاشق میدیدی و من همزبان؛
ایراد از گوش هایِ تو نیست 
که زبانِ من برای دنیایِ تو گنگ بود...!


خواهر کوچَکِ شما
م.ی
٥ مهر ٩٤

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.