چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

دانه هایِ صادقِ برف


ظهر هایِ زمستانیِ روشن 

خورشید خجالتی

و برف...

  - اگر ببارد-

چه روزِ سرشاری میشود


-از آن ظهر ها که خورشید چشم باز کرده 

و خمیازه ی کش دار حواله ی زمین میکند-

از آن روز هایِ تعطیل که برف آمده 

و صدایِ برف بازیِ بچه ها از کوچه میاید

و صدایِ پارو...

چه حسِ خوبی....


دوست دارم پشت پنجره بشینم و 

گرمایِ بی رمقش را سر بِکشم

و نگاه کنم به دانه های برف که آرام آرام آب میشوند 

گویی اصلاً -هیچ - نبوده اند 


-مثلِ عمْرِ کلماتِ من و تو ...!-

که دانه دانه دانه، محو می شوند


چطور میتوان به پایانِ عمرِ کوتاه شان نگاه کرد و هیچ نگفت؟!

چه بی رحمانه میگویی سکوت کنم!


بگذار قراری بگذارم:

این گوشه برای من است.


-برایِ همان دخترِ بازیگوشِ

هجده ساله...!-

که این خورشیدِ بی رمقِ زمستانی را دوست دارد

همین سربه زیرِ آرام را که نمیخواهد چشم هایش را در بیاورد


پس می نویسم اش

-با همان زبانِ نابالغ -


و این دنجِ دلخواه را با هیچ چیز عوض نمیکنم ...!!


١٢/ آذر/ ٩٤

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.