چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

هذیان پاییزی

دلتنگم
و چقدر نوشته دارم که با این کلمه شروع میشود
کلمه ی دیگری نیست که در یک کلمه! دلتنگی را شرح دهد؟!
هجومِ تمامِ وابستگی ها بر دلی کوچک، آی! که تحملش کوه میخواهد...
***
باران زده هوا خنک و بوی نم و منْ بی قرار و منتظر، منتظر به آمدنِ کسی شاید غافلگیرانه یادم کند! 
دوست دارم در عبور مردمِ از پشتِ شیشه، یک آشنا ببینم، کسی که ضربانِ قلبم را بالا ببرد!
کسی که رخوتم را از بین ببرد، اما تا آخر شب من و این چشم انتظاری؛ این همنشینِ همیشه! 
تنها میمانیم...
چشم هایم چقدر از دنیا طلبکارند، به اندازه عبور تمام عابران، به اندازه سلامِ تمامِ رهگذران...

قبل تر از دیروز!

چشم هایم از کودکی منتظر اند، 
مادر میداند آن روز بود و دید...!
در غربت دور دست هایِ شهر که بودیم
بوی پیراهن مادر بزرگ تمامِ هستی بود
تمام بهشت و پایان تمام چشم انتظاری ها 
خوشبختی همان دمپاییِ طبی مشکی بود که جلویِ در هال میدیدیم...! این یعنی مادر بزرگ در خانه است...
با چه سرعتی! خودم را به آشپزخانه رساندم!!
( رکوردی بود اگر تایمر داشتم)
و ناگهان دیدنِ خانمِ مُسنِ همسایه آواری شد بر حسِ خوشبتی ام، شاید اولین بار بود که خواستم دنیا نباشد!
و مادر که خوب یادم هست صورتِ ملتهب و خیس اش را پنهان کرد...( کم از من دلتنگ نبود، خوب دانست چه برقلبِ کوچکم گذشت)
چه تلخیِ عمیقِ بی پایانی که بعد این همه سال که هزار بار خودش را، خود واقعی اش را دیده ام و در آغوش کشیده ام هنوز تلخیِ آن نبودن را فراموش نکرده ام...
تلخیِ غربت و انتظار بود...
و حتی آن عطرِ فتوریتی! که تازه آمده بود از فرنگ!
ردش را تا دم در گرفتم باز هم شوقِ دیداری آشنا- نه! این بار باید با احتیاط بروم تا دنیا بر سرم خراب نشود! و اشک مادر را در نیاورم!- آه به خانه ی ما نیامده بود! ردشده بود و رفته بود چند در آن طرف تر!
چقدر چشم هایم و دست هایم و دلم از دنیا طلب دارد...!
***
و امروز چه صبحِ- دمِ ظهرِ!- خنکِ مطبوعی، خورشید کم رمق است ، کم رمق که میشود دیگر به فکر در آوردن چشم هایم نیست! و وقتی از حسِ هجوم خالی میشود دوستش دارم! از ستیزه جویی بیزارم! و خورشید کم رمق هم پای خوبی است برای رفتن به جایی که برگ درخت هایش دارد دو رنگ میشود در آن زمان که منتظری...
اصلاً این هوایِ معتدلِ مطبوع جان میدهد بروی قدم بزنی با کسی که آشناست، به شرط آن که خودش را به ندیدن نزند!
بیاید و هم پا باشد، بهار باشد در پاییز
 غرور،مثل خورشیدِ وسط ظهر تابستان، هر دومان را میسوزاند! خورشید کم رمق را دوست دارم! چون خیال در آوردن چشم هایم را ندارد!

این بار هم بیهوده است، دلتنگی های من پایان ندارد
***
یا اصلاً همه را رها کنی و بروی خانه ی هنگامه پنجره اش را باز کند تو چای و شکلات بخوری و ناخنک بزنی به هرچه روی میز است و او آرام حرف بزند و دود سیگارش را به بیرون فوت کند...
چقدر آرامم در کنارش
هنگامه هم رفته، اولویت هایم را دسته بندی کرد و از شهر غریب کشِ ما رفت- رفته است مشهد- نمیداند این شهر غریب و آشنا سرش نمی شود
که چشم هایم بسیار طلبکارند
و میسوزند از بی خوابی و انتظار و این خورشید های طلبکار...!
دلتنگم، دلتنگِ حسی خوب که واقعی باشد!


٢٧شهریور٩٤
امیدوارم غلط املایی نداشته باشه!
و اگرنه هذیان چکش کاری نمیخواهد!
نظرات 1 + ارسال نظر
ش.ه. شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 08:46

سلام



هال
ازhall
انگلیسی می آید نه حال فارسی

ممنونم اصلاح شد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.