چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

حالا من عینک شما هستم

من بیش از آنکه خودم باشم، چیزهایِ دیگری هستم
شما که چشم هایِ قشنگ تان بهانه ی سرودن این شعر است
بهتر میدانید که من چیز هایِ دیگری هستم
بیشتر از آن که خودم باشم

من عاشقِ چشمهایِ شما
عتیقه ای هستم مثل تفنگِ پدر بزرگ
که میخ کوب است به دیوار
اطوی زغالی که سبزه در آن می کارید عید ها
سینه ریزی از سکّه هایِ پهلوی و قاجار
       از طلا، نقره

تازگی ها برای با شما بودن 
بهانه های قشنگ تری پیدا کرده ام
و لحظه هایِ بی شماری به شما نگاه میکنم در سکوت

حالا من عینک شما هستم
شب های امتحان یادتان هست
و شبی را که شکستم؟

من سبدی هستم
که کش های بستن مو را در آن ریخته اید
روی میز را نگاه
کنار کیف آینه دار ماتیک و قلم چشم

من شنبه ها دسته ای کاغذ و اسکناس و بلیط اتوبوس هستم
یک شنبه ها چند بسته ی پر و خالی بیسکویت و آدامس
دو شنبه ها یک جلد از کتاب قطور چند جلدیِ قانون
سه شنبه ها کفش کتانی می شوم و پا به پایِ شما می دوم
و چهار شنبه ها مرا در آینه می بینید
من پنج شنبه ها برای شما غروب می شوم
          و کوه 
          و سایه ی سنگینش
و جمعه ها نیستم
جمعه ها مرا به هیأتی که خودم دارم می بینید

من بیشتر وقت ها مثل خنده، کنج لبهای شما هستم
اما حوصله ام که سر برود
مثل ماتیک از خطّ دور لبتان میزنم بیرون
گره میشوم و گوشه ای از ابروی شما اخم می شوم
گاهی پشت عکس پدر قایم می شوم
و از دریچه ی چشم های او به شما خیره می نگرم
و هزار بار می گویم: آفرین دخترم
آفرین دختر قشنگ گلم

و سالی یک بار دسته گلی می شوم که برایش می برید
و شیشه ی گلاب
و چند قطره اشک

پاییز می آید و من چتر می شوم بالای سر شما
بارانی می شوم و به جای شما خیس می شوم
از همان شبِ یلدا شال گردنتان می شوم
و بخاری برای گرم کردن دستها که از برف بازی برگشته اند

من هستم 
دامن رنگارنگ و پُر چینی که هر بهار
پا به پای شما میرقصد
و عینک آفتابی و کلاهِ حصیری برای تابستان

من احتمالاً سطری هستم از دفتر خاطرات شما
جایی که نوشته اید

این عاشق، این عجیب - که لجباز است-

عاقبت خسته می شوید یک روز
و خستگی روزهای آینده ی زندگی تان من خواهم بود

بعضی شب ها خواب شما هستم
و اوقاتم اگر تلخ باشد، کابوس می شوم
و آن وقت...
قیچی ناجوری می شوم بالای سر گیسوی شما
کیف خالی، وقتی تاکسی در بست گرفته اید
تلفن می شوم و وقت و بی وقت زنگ میزنم
بستنی می شوم و می ریزم
                روی مقنعه و مانتو

بعضی روزها لجم می گیرد
 مثل ماشین دیوانه ای گودالی آب و کجن را
پیشکش می کنم به شما
استاد نابکاری می شوم
و درست همان روز که شما نیامده اید
                حضور و غیاب می کنم
مزاحم غریبه ای می شوم در انجمش شعر
روی آخرین صندلی می نشینم و سیگار می کشم
و بعد به شعر های شما می خندم

گاهی دیوانه می شوم
مثل باران بیست و هفتم آذر هفتاد و نه
و چند شبانه روز پشت سر هم میبارم
ملخی می شوم در دست دوستی
و با اشتیاق تمام به سوی شما می پرم
حتی نمره ی تکی، در کارنامه ی شما مثل هفت، هشت، نُه
و دست آخر خودم میشوم:
- پیام-
و اخم های شما را که می بینم
این بار
باد می شوم در تپه ی قاصدک ها
گربه می شوم در خوابِ شب حوض
رعد، وقت نعره های بی حاصل
برق، هنگام گریه های بی حساب
 و بعد خسته می شوم و شعر می گویم
شعری برای قشنگیِ چشم های شما

- که قشنگ است-
و از به یاد آوردن آن هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت
از به یاد آوردن آن 
خسته 
نمی شوم.



پیام شمس الدینی/ مجموعه شعر بی هراس دیده شدن

٢٣/مهر

به مهر بمانیم ، که اعتدالش را دوست دارم ، و این رنگ هایِ  تو به تو را ، امروز از آن روز هایِ  بی گلایه است، از آن روز ها که هوا خوب است، حس خوب است زمین خوب است زمان خوب است و تنها می ماند یک قدم زندنِ حسابی در کوچه های خلوت و آرام و شاید بلندای طبیعتی پر پیچ و خم ...!

باشد طلبِ  من...


کاش همه ی روز ها امروز باشد...!

حس خوب رو یک شعر خوب بهتر میکنه،

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد...

دلبَــر

دلبر که جان فرسود از او

کام دلم نگشود از او


نومید نتوان بود از او

باشد که دلداری کند...



گفتم گره نگشوده ام زان طره

تا من بوده ام


گفتا منش فرموده ام 

تا با تو طراری کند...!!


حـافــظ

نظر عمومی!!

من اعتراض دارم به این آمدن ها و رفتن هایِ ناگهانی! به این تند هایی که نرفتم و رفته انگاشتی!
چه میشود که همه چیز از بُعد انسانی خارج میشود؟! جنسی میشود؟ زنانه، مردانه میشود؟!
عاشقانه و معشوقانه میشود؟!!
چه میشود که ناگهان بایک جمله ، چند سطر یک عاشقِ تمام عیار جلوه میکنم؟!
چه میشود که وقتی صادقم و از احساسم پرده برمیدارم تنها چیزی که دیده میشود از من و از کلماتم یک قلب لرزان است؟! 
نه حسی لطیف و شاعرانه؟ 
نه دوستی صادق؟
و نه دوستی ای زلال؟!
نمی شود شعر را زمخت و اداری نوشت! می شود؟! 
وقتی دلت میگیرد و تنها یک مخاطب داری نمشود نوشت:

-آی برادر! 
سلام و ارادت! 
ما دلمان گرفته بود کاش شما بودید دور همی یک حافظی میزدیم تا بلکم بهتر شویم
خواهر کوچک شما م.ی
وسلام!!  -

از دیوانه که انتظار نداری مثل عاقل ها رفتار کند؟!
من شاعرم...!
زبانِ عامیانه نمیدانم!!
همین یک جور را بلدم!

اصلاً ایراد کار کجاست ؟ که برداشت هامان اینقدر خام است، سطحی است.
بعد تو در خفا بیایی و بگویی و به قاضی بروی و نیامده محکوم کنی و بروی؟!( تند هم بروی!) 
آن وقت من را مجبور کنی به قراری نانوشته، که بیایم اینجا و جار بزنم؟!!
این انصاف است؟!
                     نه "دوستِ" من !
آن گونه که دیدی ام نبود
چشم ها را باید شست
که همان لوح ساده ام
که...
من دیگر بار تن به آتش نمی دهم چه اینکه جانی نمانده، و نه دلی که پروای آتشش باشد یا نه...
سوخته آن قلب که در سینه بود و می تپید.( تو هیچ نمیدانی از قلبی که نمانده)
تقصیر من است که زود اهلی میشوم، تقصیر حافظ است که زود گول میخورم!
فکر میکنم هر که زبانش، زبان حافظ باشد دوست است آشناست زبانی مشترک دارد...
اما زبان تا نگاه را فاصله بسیار است که عادت کرده ام هر کسی از ذنِ خود یار من باشد.

چه حسِ بدیست که کسی از تو فرار کند!
 چقدر اعتماد به نفست را می سوزاند!! 
چقدر لال میکند آدم را...
حسی تلخ و ١٠٠٪ که انگار مجبورت کرده اند مثل وزنه با خودت حملش کنی...!!
این سیلیِ کدامین گناهِ نکرده است "دوستِ" من؟!

اگر قرار است همه این طور حس کنند
اگر قرار است همه این طور ببینند
خب همان که لال باشم، بهتر؛
 تقصیر از تو نیست پیله باز کرده بودم بَعدِ سالها و زبانِ مَردم خارج از دنیایم را نمی دانستم!
زبانِ من زبانِ وا گویه هایِ دلی بود که این روز ها عیاری ندارد
که مهر بر جایِ خود نیست
باید برگردم به دنیایِ خودم که تاب ندارم داغِ ننگِ! این جرمِ نکرده را...
تو عاشق میدیدی و من همزبان؛
ایراد از گوش هایِ تو نیست 
که زبانِ من برای دنیایِ تو گنگ بود...!


خواهر کوچَکِ شما
م.ی
٥ مهر ٩٤

کَل کل!

دلم یک کَل کَلِ شاعرانه میخواهد!

یک مشاعره ی حسابی

مشاعره ی مضمونی!

بی هیچ کلامِ اضافه...

یکی را میخواهم که حجم احساسم را بر سرش بریزم!

مثل آوار!

اصلاً به بَعدش فکر نکرده ام

که چه بر سَرش- سرِمان- خواهد آمد

***

من مغرورم و هیچ نمی گویم!

و فقط گاهی از دور نظاره میکنم چراغِ روشنِ پنجره ات را...

و آرام میگذرم از کنارش

من مغرورم

لعنتی!

تو این را خوب دانسته ایی!!

***

حالا که از من همه مستی و غرور است و تکبر

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید!!

که این خودش مشکل حکایتی است که قرار است تقریر "نشود" فاشِ کسی آن چه میانِ من و توست...!


پ.ن:" نشود" به قرینه ی دلخواه!!( قرینه ی من در آوردی) حذف شده!


١ مِهرِ ٩٤

هذیان پاییزی

دلتنگم
و چقدر نوشته دارم که با این کلمه شروع میشود
کلمه ی دیگری نیست که در یک کلمه! دلتنگی را شرح دهد؟!
هجومِ تمامِ وابستگی ها بر دلی کوچک، آی! که تحملش کوه میخواهد...
***
باران زده هوا خنک و بوی نم و منْ بی قرار و منتظر، منتظر به آمدنِ کسی شاید غافلگیرانه یادم کند! 
دوست دارم در عبور مردمِ از پشتِ شیشه، یک آشنا ببینم، کسی که ضربانِ قلبم را بالا ببرد!
کسی که رخوتم را از بین ببرد، اما تا آخر شب من و این چشم انتظاری؛ این همنشینِ همیشه! 
تنها میمانیم...
چشم هایم چقدر از دنیا طلبکارند، به اندازه عبور تمام عابران، به اندازه سلامِ تمامِ رهگذران...

قبل تر از دیروز!

چشم هایم از کودکی منتظر اند، 
مادر میداند آن روز بود و دید...!
در غربت دور دست هایِ شهر که بودیم
بوی پیراهن مادر بزرگ تمامِ هستی بود
تمام بهشت و پایان تمام چشم انتظاری ها 
خوشبختی همان دمپاییِ طبی مشکی بود که جلویِ در هال میدیدیم...! این یعنی مادر بزرگ در خانه است...
با چه سرعتی! خودم را به آشپزخانه رساندم!!
( رکوردی بود اگر تایمر داشتم)
و ناگهان دیدنِ خانمِ مُسنِ همسایه آواری شد بر حسِ خوشبتی ام، شاید اولین بار بود که خواستم دنیا نباشد!
و مادر که خوب یادم هست صورتِ ملتهب و خیس اش را پنهان کرد...( کم از من دلتنگ نبود، خوب دانست چه برقلبِ کوچکم گذشت)
چه تلخیِ عمیقِ بی پایانی که بعد این همه سال که هزار بار خودش را، خود واقعی اش را دیده ام و در آغوش کشیده ام هنوز تلخیِ آن نبودن را فراموش نکرده ام...
تلخیِ غربت و انتظار بود...
و حتی آن عطرِ فتوریتی! که تازه آمده بود از فرنگ!
ردش را تا دم در گرفتم باز هم شوقِ دیداری آشنا- نه! این بار باید با احتیاط بروم تا دنیا بر سرم خراب نشود! و اشک مادر را در نیاورم!- آه به خانه ی ما نیامده بود! ردشده بود و رفته بود چند در آن طرف تر!
چقدر چشم هایم و دست هایم و دلم از دنیا طلب دارد...!
***
و امروز چه صبحِ- دمِ ظهرِ!- خنکِ مطبوعی، خورشید کم رمق است ، کم رمق که میشود دیگر به فکر در آوردن چشم هایم نیست! و وقتی از حسِ هجوم خالی میشود دوستش دارم! از ستیزه جویی بیزارم! و خورشید کم رمق هم پای خوبی است برای رفتن به جایی که برگ درخت هایش دارد دو رنگ میشود در آن زمان که منتظری...
اصلاً این هوایِ معتدلِ مطبوع جان میدهد بروی قدم بزنی با کسی که آشناست، به شرط آن که خودش را به ندیدن نزند!
بیاید و هم پا باشد، بهار باشد در پاییز
 غرور،مثل خورشیدِ وسط ظهر تابستان، هر دومان را میسوزاند! خورشید کم رمق را دوست دارم! چون خیال در آوردن چشم هایم را ندارد!

این بار هم بیهوده است، دلتنگی های من پایان ندارد
***
یا اصلاً همه را رها کنی و بروی خانه ی هنگامه پنجره اش را باز کند تو چای و شکلات بخوری و ناخنک بزنی به هرچه روی میز است و او آرام حرف بزند و دود سیگارش را به بیرون فوت کند...
چقدر آرامم در کنارش
هنگامه هم رفته، اولویت هایم را دسته بندی کرد و از شهر غریب کشِ ما رفت- رفته است مشهد- نمیداند این شهر غریب و آشنا سرش نمی شود
که چشم هایم بسیار طلبکارند
و میسوزند از بی خوابی و انتظار و این خورشید های طلبکار...!
دلتنگم، دلتنگِ حسی خوب که واقعی باشد!


٢٧شهریور٩٤
امیدوارم غلط املایی نداشته باشه!
و اگرنه هذیان چکش کاری نمیخواهد!

بلند بگو دوستم نداری!

تابستان هم دارد تمام میشود 
پس این یخِ نگاهت
این سردیِ دلت 
کی تمام میشود؟!

این همه تابستان رسیده ات نکرد؟!
این همه غزل دلت را نرم نکرد؟!
این همه مِهر دلت را گرم نکرد؟!

حال که باورم نداری

بیا قراری بگذاریم
تمامِ روز ها که سر کار میروم
و 
تمام شب ها
که خسته از تکرار و انتظار به خانه بر میگردم

تمامِ تاکسی هایِ شهر 
- پیچ رادیویِ شان با صدایی بلند باز است! -

از همان جا که هستی بلند بگو:
                                دوستم نـــداری...

من صدایت را میشناسم...!



بدون چکُش کاری!!! 
 شهریور / ٩٤