چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

شعر خراسانی

یکی از اشعار بسیار زیبا و فولکلور خراسانی:


یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت

یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت

یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت

یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت

تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت


                                  خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت!


رنگ زردم را ببین ، برگ ِ خزان را یاد کن

با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن

مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتاده ام در دام ِ عشق

یا بکش یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن...

ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود


                                 شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود!!


یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن

خانه یِ نزدیک دریا زود ویران میشود

یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان می زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می زند

طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست

گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند


                                 گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند...

مهربان من


من تو را به لحظه های خوب یاد ها سپرده ام
من تو را به یک عطش
من تو را به بوسه های ناتمامِ سر زده
من تو را به یک طپش،
سپرده ام
گم نکن دل مرا
بی تو من در ازدحام فکر ها ی تو به تو
چه ناگهان پیر می شوم، دلگیر می شوم
بی لبان پُر ز خنده ات،
من چه تلخ می شوم،
بی نگاهِ تیز بینِ پر شراره ات
چه ناگهان غروب می شوم
بی تو ناگهان! دنیا چه سوت کور می شود...
بی تو ناگهان عبور شب، چه قدر کند می شود
بی تو ناگهان چه قدر در میان مردمان غریب می شوم
گنگ می شوم، لال می شوم
بی تو ای نیامده، بی تو ای مسافرم!
من پیاده سنگ فرش این شبِ سیاه را
یک نفس؛ نمانده ام...
بی تو من به انتهایِ راهِ روزها رسیده ام !!
نفس، نفس زنان من تمام راه را دویده ام
در کدام روز ؟
در کدام لحظه؟
مهربان من !
گم شدی میان شب !
***
در کدام روز ؟
در کدام لحظه؟
مهربان من شدی؟

ای نیامده، ای مسافرم!
آه مهربان من...!
در حریر عطر یاس های من چه می کنی؟!

گریه:



هرچه اشک می ریزم
تو به مهربانی و شوخی می خندی
انگار تا کور نشوم باورم نخواهی کرد!!!
***
می ترسم این باران بی امان
که صورتم را شستو شو میدهد
آخر یک روز نقش تو را از چشم هایم پاک کند.


نترس...!!


جایت امن است،در رگهایم جریان داری
هر قدر هم که دلم رنگ خون شود...!!

من که سایه نیستم

بامدادی می آید

بازی تازه ای شروع می شود
خودم را باید
دوباره بیابم
نمی خواهم در بهت عزای مداوم باشم
...

                                        من که سایه نیستم

تا بدنبال کسی حرکت کنم

من بخشی
از زندگی روزانه ای هستم
که نمی دانم به کجا می رود
ولی تا پایان راه
می توانم خیلی
کارهای مهمی انجام دهم
                            تمام دقایق روزهای آینده را
                            زیر نفوذ کامل خودم
                            خواهم گرفت
وقتی با آنها روبرو می شوم

ازبلعیدن سر وقت
قرص های آرام بخش
                        تا دوری از آدمها...

   شاعر: ناشناس!

دلم،حرفهایت،عشقمان...!


دلم،حرفهایت،عشقمان...!
***
و سرخی غروب را که نگاه می‌کنم
و این بادِ سردِ خشک را
و این خورشید نیمه جانِ بی رنگ را
به یادِ....
پاییز که می‌شوی
دلم می‌گیرد
لباس سبز بیشتر به چشمانت می‌آید....!

حَمَلَهَا الْإِنْسان..!

خسته ام از انسان بودن!

کاش ابر بودم سبک و سفید و رها...

کاش درخت!بودم سبز و افراشته و رها...

کاش باد بودم مسافر و پر خاطره و رها...

کاش خاک بودم با وقار و ساکت و آزاد...

کاش بهار بودم سبز و خرم و پر شکوفه...

کاش پاییز بودم طلایی و سرخ و پر مِهر...

کاش زمستان بودم سرد و ساکت و سفید و مظلوم...!

کاش تابستان بودم پر ثمر و گرم و طولانی...

***


کاش...

پروانه بودم،نسیم،پرنده،باران...

رها،رها،رها...

آسمان بودم کاش، آبی و گسترده و بی دریغ...

آینۀ آسمان بودم کاش،دریا، مواج و زنده و بخشنده...

انسان بودن رنج دارد،تب دارد،سختی دارد...!

ادامه مطلب ...

غروب سرخ دلم

دل تنگم آنچنان سرخ و تب دار که حالم را فقط غروب می داند و دریا!