چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

ای نیامده، ای مسافرم...

چقدر به درد نخور شده اند واژه ها و چقدر تکراری چه کلمه ای را می شناسی تا روحم را لمس کند، از تنم رد شود و آن سوی مرا ببیند ؟ درونم را، منِ من را ...

 نمی دانم نامم چیست! همان که تو دیدی اش ، غریبی بود سرگردان و حیران، یادت هست؟!! سر راهش را گرفتی  و چه زیبا نوازشش کردی ، آنقدر لطیف که هنوز اثر انگشت های احساست بر روح مانده و هنوز صدای مهر آز ان به گوش می رسد! رد انگشتانت بر تار هایِ تنم را می بینی؟!


... به شور که می آیم کلام می بارد از سر قلمم می بارد از سرانگشتانِ سرخم...!

همان ها که نمی دانستی چیست؛ انگار از پردۀ ناز خارج می شوند و به صف، چون حرمسرایی که زنانش خود را آراسته اند برای شاه خود! که هر کدام به لطایف الحیل خود را آموده اند برایِ جانِ جانان ! امان از این دنیایِ بی سر انجامِ مفهوم ها که با کلمات تکراری چه دنیایِ بی کرانی را میسازد، کلماتی که تکراری بودند و هستند واژه هایی خواب آور، دوستت دارم هایی بی رنگ بی جان بی روح...

 باز گم شدم !! از چه می گفتم ؟! با که بودم؟!

 با تو بودم و نمی دانم از چه می گفتم برای تو!! 

می شنوی؟!

 لحنم را میدانی؟!

 میدانی از چه می گویم ؟!

تصویر تو...

چه ساده لوح اند
آنان که می پندارند
عکس تو را به دیوارهای خانه ام آویخته ام
و نمی دانند که من
دیوارهای خانه را به عکس تو آویخته ام ...

- شمس لنگرودی

دچار باید بود؟!

آنجا که نمی توانی چشم هایت را بدزدی، اشکِ هایت را پنهان کنی، آنجا که همۀ وجودت خواستن می شود و حریر اندوهی ظریف دلت را در بر می گیرد، که درمانش جز دستی مهربان و لبخندی ساده نیست، آنجاست که تمام شعر های دنیا هم نمی تواند توصیفت کند!
آنجاست؛ همان جا که عقل بیچاره است. همان جا که از عقل تا به صبوری هزار فرسنگ می شود، و پایِ عقل در گل مانده! و این دل است که در چشم بر هم زدنی طی می کند هزار توی راه های نرفته را و در این میانه می فهمد که این دریا چه موج خون فشان دارد، اما چه کند که همۀ این ها می ارزد به شبی که سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم! 
پس دچار باید بود، دچار....

آرش

آرش منم، آنکه سحرگاه نادانکی بود آزاد، و اینک چیزها میداند از دنیا چند، و فریاد او بلند که کاش نمی دانست...
آرش- 

بهرام بیضایی

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها...!

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گلهایِ تر دارد

نه هر کِلکی شکر دارد ، نه هر زیری زبر دارد

نه هر چَشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

حماقت...

تا وقتی که بخوایی احمق بمونی زمان به تو درسی نمیده، می تونی تا قیامت هم این حماقت و طولش بدی،اما چیزی تغییر نمی کنه،فقط یه روزی می رسه که خورشیدِ داغ حقایق برفهای دور و برت و آب می کنه و سرت از برف می زنه بیرون!!
تو می مانی و داغِ تلخ حقیقت بر دلت احمقت!! - که فکر می کردی تمام این سالها عاشق است- بی آنکه بدانی بازیچۀ دست کودکی بوده بازیگوش و دل رحم که حالا بزرگ شده! زندگی اش اسباب راحتی اش است،- به جایی رسیده!! -  نه تو را می خواهد نه دلت را نه تمام بازی های کودکانۀ تمام سالهایِ عاشقی ات را...

و این روز ها تنها تو را برای این می خواهد تا گوشۀ جعبۀ خاطراتش بمانی تا بپوسی و او را یاد روز های کودکانه اش بیندازی!!

اگر منتظر زمان هستی، احمقی،زمان هیچ نمیدهد که نستاند...!!

***

ناگهان می بینی از تو و دلت هیچ نمانده........

جانِ جانانِ من...

اول می کشی بعد می دَمی؟؟!! من که از همان اولش هم می دانستم تــــــو مسیح هستی جانـان...